موسِم تَفَرُج



دنیا محال است همانطور که هست بماند 

یقینا باید هر لحظه اش را تنوعی بدهد و چیز تازه ای از خودش رو کند 

اگر رکودی هست 

حتما از جانب ماست! 

آدمی خلاقیت عجبی در به رکود انداختن زندگانی اش دارد، تنش حال حرکت ندارد بهانه را سر دنیای بیچاره می اندازد! 

البته که تو اگر تن بدهی دنیا هم رفیق از خودت بی حال تر و تنبل تر می شود و برای تو تنها تنوعی که می دهد همین صبح و شب شدن هاست و نه بیشتر! 

 

 

پ.نون1: کم تر از نود روز پیش، میان گردابِ بیکاری و بی عاری و بلاتکلیفی دست و پا می زدم و الان . به فول رفقا ماچ به خدا :)

پ.نون2: بیایید آدمای انرژی دهنده باشیم نه انرژی خورنده :)))

 

 


 

 

وی دستی به نقاشی می برد!

عاشق بیست و چهار مداد رنگی روغنی اش است که حالا شده بیست و سه تا! به لطف برادرِ زشت لجوجش 

امروز شبیه روز تولدش هرسال ،خودش را به آن راه می زد که: خبری نیست! من نمی خواهم درگیر مناسب ها و تاریخ ها شوم و .! اما خوب می دانست حسی درونش قلقلکش؟ یا حتی غلغلکش! می دهد . 

برای حق مطلب هم که شده دستی به نقاشی برد  

حقیقتش ما انقدر ها بی کفایت نبودیم!

 اینکه هر روز تا لنگ ظهر بخوابیم و بعدِ آن هم سرکی توی آشپزخانه کشیده و بعدش تا شب کاسه ی چه کنم این دست و آن دست کنیم و تهِ ماجرا ختم به افتتاح یک وبلاگ جدید یا یک بلایی سر یک جای خانه آوردن،شود 

از برکات این ویروس بی وجدانِ بی شخصیتِ بی در و پیکر است! 

و اِلا هر روز صبح را به هزار بدبختی از خواب دل می کندیم و زهرا را هم با هزار فحش و حرص بیرون می کشیدیم و روانه ی کارگاه می شدیم و تا ظهر، بگذارید رُک باشم! تا ظهر باز هم هیچ غلط مفیدی نمی کردیم! 

اما خب به هر حال کل روز را اینطور علاف نبودیم لااقل تا شب یک بشقاب بدبخت شده را طرح می انداختیم و کار را قد نخودی پیش می بردیم . 

راستش امروز که برای طاهره نوشتیم "نمیدونم این مدت رسما چه غلطی می کردم، نوشتنو کلا گذاشتم کنار و متروکه شده" دلمان حسابی تنگ شد.

برای گفتن! 

گفتنی که وقتی میان موجش سقوط می کنیم از ریز به ریزِ در هم برهمی های ذهن شلوغمان نمی گذریم و سر مخاطب را دردِ کرونا نشانی می اندازیم ^_^

 

 

+برای نخستین کفایت است ! 

+میخواستم هفت سین بسازم روی هفت حلقه چوب بریده شده . خیلی خفن و جاذاب می شد اگر امروز عصر زهرا نمی ساخت و استوریش نمی کرد ! کرونا به حواله ات دلبندم :) 

+باشد که خاموش نشود .

 

[قلب]

 

 


 

روز دهم قرنطینه ویروسی یا به عبارت دیگری روز نهم قرنطینه تنبیهی و روز دوم قرنطینه مرگبار! 

ما، یا حداقل من، پیوسطه مشغول قرنطینه ام/ایم . گاهی خودم گاهی اطرافیان و گاهی دل و احساسِ طفلکی بی پناهم.

غرور مادرِ سخت گیرِ با تجربه ایست اما اگر بفهمد کجا باید کودک نفهمش را توبیخ کند و کجا نه! مادری مهربان شود و بگذارد طبیعت راه خودش را پیش بگیرد

حقیقتش "غبطه" احساس بزرگیست! و البته سنگین و سخت و ما عموما راحت طلب! که راحتیِ غبطه همان "حسادت" خودمان است . 

پس حسادت می ورزیم. به صفحه ی پر رفت و آمدش، به لحظاتی که به رشته ی تحریر درشان می آورد 

به "خود"ی که توی نوشته هایش پنهان کرده و همه مشتاق شناختن از سر و کولش بالا می روند و او فقط می نویسد"چی بگم؟!" 

خب به قول بنده خدایی اگر قصد گفتن نداری پس نیش و ایما و اشاره ات برای چیست؟! 

اما انسان با ت یعنی همین، یعنی هر لحظه هر بار هر سنگر چیزی برای گفتن داشته باشی! 

مایی که همه ی مان برای هم روی داریه ریخته هیچ بنی بشری رغبت نگاه انداختن به سمتمان هم نمیکند چه رسد از سر و کولمان بالا برود و توجهی خرجمان کند .

و اما . مقصر دانستن بقیه هم گزینه ی راحتی ست . قطعا ناراحتی هایم را به بهانه ی مقصر بودنت سرت خالی کرده ام که یک روزی جوابم را با مقصر دانستنم دادی ! اما خوب نبود اصلا. 

اما اگر بجنگیم دنیا معنا پیدا می کند. نه با صلاح نه با ویروس مسخره ی نا معلوم! با توانمان، برای بدست آوردن حقمان! لبخندمان! خوشبختیمان! 

اما این نا جوانمردانه ترین جنگ برای من است! 

همین که سوز سرد شبانه اش، عطرِ عود مریمی اش و صدای بلند خنده ی بچه ها را توی گوش و جانم نجوا کنی 

ناجوانمردانه ترین جنگ بشریت است 

 

 

 

 

+گمونم عنوانِ " this is fine" حق مطلب رو ادا می کنه . 


بیشتر وقت ها تصور می کردم؛ باران می زد. 

شب بود و هوا سوز سردِ زمستانه اش را داشت . قبل ترش را نمی دانم اما تنِ خسته ام را میهمان دوش گرمی می کردم و بعد موهای ترم را میان حوله می پیچیدم . 

یکی دو دیوار کوب روشن می کردم و کیف می بردم از ترکیب رنگ کرم/قهوه ای در ودیوار و پرده و نسکافه ی درون ماگِ محبوبم . 

می نشستم روی صندلی راحتی ام و میانِ سکوت سخت خانه ام به داستانی که مشغول نوشتنش هستم می اندیشیدم  

colette که دیدم این ها پیش چشمم رنگ گرفت . 

روزهایی که من هم تصور نویسنده ی تنهایی را از خودم درونشان می کشیدم و حالا  

در حد همان تصور خواهد ماند! 

حقیقتش شاید هم حسادت باشد اما اگر من بودم اول پیش تو می آمدم 

خستگی در می کردم میان آغوشت و بعد به بقیه می رسیدم. 

شاید هم انتظار بی جاست 

شاید هم

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها